صدراصدرا، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

صدرامامانی

به یاد کودکان زلزله زده آذربایجان

       سلام زلزله دیروز که آمدی من و لیلا و حمید روزه کله گنجشکی بودیم فرصت افطار را هم ندادی عجله ات برای چه بود ؟ ...همه سنگ ها و کلوخ هایی که پدر بنام سقف بر سرمان انباشته بود پیکرهای کوچک مان را در هم پیچید و ما رفتیم ولی روح کوچکم دید که خیلی ها آمدند آنها که هیچ گاه در روستایمان ندیده بودمشان لدور هم آورند ، با کلی کمپوت شیرین و بسته های غذا میدانی لودر همان ماشینی ست که در شهر ها برای ساخت خانه از آن استفاده می کنند ودر روستا ها برای برداشتن آوار از سر مردم قرار است وام هم بدهند ، دستور داده اند خیلی خیلی خیلی سریع همان وامی که پدر هرگز نتوانست ، برای گرفتن نصف آ...
25 مرداد 1391

پروژه عظیم صدرایی

صدرا جونم دیگه خوب همه چیز رو می فهمی ، میدونی چه کاری خوبه چه کاری بد ، کلاً یه موجود دوستداشتنی که همه چیز رو میفهمه اما مامانی باید یه اعتراف در مورد بکنم و اونم اینه که شما هنوز پوشک میشی  البته بخش اعظم این موضوع بر می گرده به کم کاری بنده که تا حالا هیچ تلاش سازنده ای نکردم ولی الان تصمیم خودمو گرفتم تا از امروز دیگه به طور رسمی این کار رو شروع کنم  صدرا گلم شما هم قول بده که همکاری کنی تا این پروژه عظیم که خیلی خیلی خیلی فکر منو به خودش مشغول کرده به سلامتی انجام بشه   عشق مامانی از همین الان مرسی ...           ...
23 مرداد 1391

خدایا!!!!!!!!

نا کرده گناه در جهان کیست ؟ بگو آن کَس که گنه نکرده چون زیست؟بگو من بد کنم وتو بد مکافات دهی پس فرق میان من و تو چیست؟ بگو . . . ...
23 مرداد 1391

صدرای منطقی من

سلام عشق مامانی قربون اون صورت ماهت بشم داری حسابی بزرگ میشی ، برای خودت آقایی شدی دیگه ، صبح ها که میری خونه ماماطاطا اینا دیگه گریه نمی کنی ، مثل یه آدم منطقی میری بغل مامان طاطا قربونت برم عزیزم ، این چند روز که ملیکا خونه عزیز بوده به شما حسابی خوش گذشته و  بازی کردی به این نتیجه رسیدم که صدرا گل مامانی با دخترا بهتر کنار میاد و بازی میکنه ولی با پسرها که هست میخواد یکم رئیس باشه الهی که قربونت برم ، دیشب که بابا حمیدی از سرکار اومد خونه عزیز و باباحاجی ، ملیکا بهش پیشنهاد داد تا با play station طاها ، بازی کنند اما شما که از این پیشنهاد اصلاً خوشت نیومده بود ، گریه کردی گفتی نه بابام از سرکار اومده وخسته است خیلی این حرفت ...
10 مرداد 1391

خدا جون دلم خیلی گرفته ، حکمتت چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدای مهر بون همه کوچولوها سلام این روزا ، یه روزای خاصیه ، توی خودمون بیشتر  حس تون میکنیم ، حتی صدرا هم بیشتر میخواد نماز بخونه یا دعا کنه ... دیشب به صدرا گفتم : مامانی برای مریضا دعا کردی ، گفت : آره و جلوی دهنمو گرفت ، شاید میخواست بگه مامان اینقد اینو بهم نگو... خدا جون نکنه که بخوای جلوی دهنمو بگیری تا دیگه صدامو نشنوی از حرفای تکراری خسته شدی؟ ، استغفرالله ، خدا جون با دهان بسته هم صدات میزنم ، پس کجایییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من که هیچی،  یعنی این همه آدمی که من می شناسم ، حتی یه نفر شون هم قابل نیست تا حرفشو گوش بدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خدایا به من قدرت و شهامتی بده تا تغییر دهم آنچه را که...
8 مرداد 1391

مامانای مهربون فرشته های کوچولو ، التماس دعا...

خدا جون خیلی خوشحالم که یه بار دیگه مارو به مهمونی دعوت کری ، ما آدما اگه چند بار یه نفر و مهمون کنیم و اون مهمونی رو پس نده کلی بهمون بر میخوره و ناراحت میشیم اما خداجون تو بدون هیچ چشم داشتی ما رو مهمون می کنی ... خداجون حدود دوساله که خواسته های منو خانوادم عوض شده خودت خوب میدونی که ازت جی میخوایم ، شاید دوست داری که هی صدات بزنیم ، همه خانواده چه در خفا چه آشکار صدات زدن ، خداجون برای تو که کاری نداره میدونم ، شاید از خدا خدا کردن ما خوشت میاد؟؟؟ خدا جون توی مردادماه که همیشه هوا گرم و غیر قابل تحمل هستش ، برای ما هوا رو خنک و قابل تحمل کردی ، پس یعنی غیر ممکن وجود داره ، چون تو وجود داری ، یعنی هر کاری که بخوای انجام میدی ... مام...
7 مرداد 1391
1